داستان كاملا واقعي است

 

بنام يگانه عاشق عالم هستي مادر


خيلي دلم گرفته ....خيلي بيشتر از اوني كه توي تصورات كسي جا بگيره......
ميرم پايين كفشهام رو پام ميكنم.....پسرم داره بارون مياد كاپشنت رو چرا نپوشيدي...كلاهت كو پس با اين آب دماغ آويزونت ميخواي اينطوري لخت بري بيرون برام.......
ميخوام سرم رو بلند كنم بگن: چشم مادر گلم باشه بنداز بياد پايين....دستهام رو بلند ميكنم.....
بيا ديگه بندازشون كفشهام رو پوشيدم نميتونم خودم بيام بالا ببرم......كمي انتظار ميكشم......حقيقت چون شلاق محكمي ناگهان توي صورتم فرود مياد......داغي و سوزش و دردش تمام وجودم رو ناگهان به آتش ميكشد؟
انتظار چي رو داري ميكشي.....ديگه صورت مهربان مادر رو بالاي اون پله ها نميبيني؟
مادر همچون پروان اي سبكبال پرواز كرده به درون نقاشيهاي قشنگ و رويايبي..........
توي يك دشت بزرگ......تا چشم كار ميكنه فقط گل و سبزه است.....همه چيز سبز سبز است......اينجا فقط سبز رنگ غالب است.......
 يه كلبه قشنگ و كوچيك وسط اون همه گل.....هزاران پروانه رنگارنگ و قشنگ توي دور و برش در حال پروازند.....توصيف جايي كه مادرم بخواب خواهر زاده ام كه فوق العاده دوستش داشت رفته بود......
بدون شك فقط بهشت زيبايي ها است و بس.....جاي همه پدر و مادران عاشق و مهربان......
از داغي وجودم در حياط رو باز ميكنم ميرم بيرون.....هوا ابريه و داره نم نم بارون مياد.......مهم نيست....وقتي پدر و مادر نباشند فقط يكي پيدا بشه بهم بگه ديگه چي ميتونه مهم باشه اين وسط......
سوز سردي ناگهان تمام وجودم رو در بر ميگيره.....لرزش و رعشه تمتم وجودم رو فراميگيره...... ولي مهم نيست.... اصلا چرا بايد مهم باشه اين وسط......
براه مي افتم دخترك همسايه مون رو كه تازه راه رفتن رو چند وقتي است ياد گرفته دست تو دست مادرش ميان بيرون.....سلام ...خانم.......
سلام عزيزم....ا....پسرم شهريار چرا اينطوري زدي بيرون سرما ميخوري پسرم... مواظب باش....
ولي بخاطر دل من حرفي نميزنه ..... باشه ...خانم نميگي ولي من از چشمات ميخونم كه توي دلت ميگي: الهي بميرم برات مادر.... خدا رحمت كنه مادر خدا بيامرزت رو... چقدر جاش خاليه اگر بود تو هم اينطوري نبودي عزيزم......
تو رو خدا فقط اشكات رو نبينم ...خانم اصلا وقت مناسبي نيست.... فقط يه نگاه به حال زارم بنداز و بهم رحم كن فقط منتظر يه جرقه ام كه مثل انبار باروت بزرگي منفجر بشم از شدت غم و اندوه تو اين وسط كبريت اين بدبختي برام نشو....خواهش ميكنم......آفرين برو جلوتر و گوشه چادرت رو روي صورتت بگير و چند قطره اشك بريز تا تو جاي من سبك شي اين وسط..... قربونت برم مادر گلم........
چشك باز ميكنم مثل يه موش آبكشيده تو قبرستون و مزار دو سنگ قبر سياه نشستم..... ديگه با اين سر و صورت خيس اگه بشيني يه دل سير گريه كني كسي هم متوجه نميشه......
موقع برگشتن در يه دكه كنار پارك باز چيزي ميبينم كه دوباره وجود سرد و خيسم رو چنان به آتش ميكشه كه از داغي اون تمام وجودم تو آتيشش ميسوزه......
دخترك كوچكي پاش رو كوبيده بود زمين چيزي مي خواست كه ظاهر اونا و ديدن رنگ صورت مادر تمام ماجرا رو بيان ميكنه كه همه مسفهمين و چيزي درباره اش نگم....ايستاده بودم و داشتم اين صحنه خيلي زيبا و ديدني رو با لذت تمام تماشا ميكردم......فقط افسوس ميخورم كه چرا موبايلم باهام نبود اين صحنه بكر رو شكار ميكردم.......
مادر با اينكه دلش نمي اومد داشت دست بچه رو ميكشيد و آخرش اونو از در دكه برد و همزمان گريه بچه اش بلند شد.......واي خداي من چي شد ......
با تمام وجود غرق ديدن اين فيلم مسند و زنده ميكردم و توي دلم داشتم ميگفتم.....مادر جوان.....ببينم چقدر توان داري تا ناراحتي و گريه فرزند دلبندت رو تاب بياري......
شما چي؟ خواننده عزيز.....شما فكر ميكنيد كه اين مادر جوان ما چقدر قدرت و تحمل داره ناراحتي فرزندش رو تحمل كنه........خوب زياد فكر نكنيد و با من بياين قدمهاي مادر رو بشماريم..........
 يك...دو...سه...چهار...پنج...شش...هفت...هشت........نه ديگه بيشتر از اين خيلي ديگه بي انصافي ميشه........
مي ايسته ....نگاهي داخل كيف.....نه اميدوار كننده نيست خواهر من درش رو ببند....اون كه بدتر از جيب من شپش ها توش نماز جماعت دارند برگذار ميكنند........آره ...ميدونم خيلي سخته....البته نميدونم ميخواي چيكار كني و كجا بري خواهر....شايد خونه مادرت اينا...يا شايد خريد...يا شايد وقت آرايشگاه گرفتي؟
خلاصه چند لحظه اي نگاه به چشمان گريان بچه و بعد لبخندي.......قربونت برم خواهر گلم آبروي همه مادرها رو خريدي ....درستش هم همين بود داداش فدات بشه......
خم ميشه و اونو بقل ميكنه و اشكهاش رو با گوشه چادرش پاك ميكنه و يك بوسه......ديگه نداشتيم خواهر من بپا يه مادر مرده داره نگاهت ميكنه عزيز دلم مراعات كن.....
 دست توي جيب مانتو زير چادرش ميكنه و يك اسكناس درشت در مياره و اون اسباب بازي رو براي بچه اش ميخره بر ميگردن از راهي كه داشتن مي اومدن بر ميگردن.......
كجا؟
خوب معلومه ديگه خونه......
چرا؟
قربونت برم ديگه پولي واسش نمونده كه بخواد بره جايي كه قصد رفتنش رو داشت.....
...
...
تقديم به تمام مادران مهربان عالم هستي
پايان



شهريار.ب
بهار 92
 


موضوعات مرتبط: مهر مادري ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 12 ارديبهشت 1392برچسب:, | 4:35 AM | نویسنده : شهريار.ب |
صفحه قبل 1 صفحه بعد
.: Weblog Themes By BlackSkin :.